کد مطلب:222979 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:663

کرکسهای گرسنه
كركسهای گرسنه

گرما نفس بیابان را گرفته بود.

آفتاب، لخت و عریان و رها، دشت را زیر نگین خود داشت.

دشت آتش گرفته بود. تفتیده و پوكیده، خسته و فرسوده، سینه به سینه آفتاب داده بود. گرمای آفتاب گوشت از استخوان دشت جدا می كرد.

نه از آب خبری بود و نه از آبادی . بیابان در بیابان بود. كرانه افق در كورابی سیماب گون محو وگور می شد. شانه های دشت زیر لهیب آفتاب خم برداشته بود. نوسان موجه های گرما، لهیب آتشی را می مانست كه روی سینه دشت پشنگه می زد.

گاه گداری بتّه، خار و خلاشه و چلپاسه ای دیده می شد كه از زور بی آبی له له بر لب داشت. بیابان كرانه می گرفت. شكم باز می كرد و پیشانی به بیكرانگی می سپرد.

چند تا لاشخور در گستره آسمان چرخ و تاب می خوردند. آسمان صاف و یك دست بود و سكوت بود كه خود را میان آسمان و دشت دیوار كرده بود.

فرید نگاهش را به آسمان بی كرانه راه داد. دستش را حمایل چشم كرد و شكم آسمان را با دیدگانش كاوید. چشمش كه به لاشخورها افتاد كه در دور دست آسمان تاب می خوردند، خنده ای بر لبانش كاشت.

ـ (منتظرید من بمیرم تا با تكه تكه های گوشت و استخوانم جشن بگیرید؟ كور خوانده اید. تا آخرین نفسی كه دارم. در این خاك و خل برای زنده ماندن تلاش خواهم كرد. آرزوی خوردن مرا به گور می برید.)

تشنگی و گرسنگی ، امانش را گرفته بود. با سر به زمین خورد. نای برخاستن نداشت. رنج زخمهای چهره اش، اخم بر پیشانی اش نشاند.

ـ (كجایی ای اهورای نیكوسرنوشت! آیا باید من از زندان ستمكاران پلشت رها شوم ودر این جهنم سوزان، زنده زنده جان دهم؟ ای كاش با خود مینوی خرد یا اوستا یا دینكرتی می آوردم و در این واپسین لحظات، نیایش مرگ را واگویه می كردم.)

خود را نهیب زد.

ـ (پیداست چه می گویی ؟ یك آواره مزدیسنانِ از مرگ گریخته، كه به صد زحمت و رنج، لباس و پای افزاری و گرده نانی به ازای فروش اسب فرناز عزیز تهیه كرده، در كدام آتشكده بیتوته نموده ام كه این صحیفه های مقدس اهوارایی را با خود همراه برم؟)

فرید افتان وخیزان و خمان و چمان، لحظه های درد و رنج را بلعیده بود. پایش بر سنگ آمده بود. رخ بر سنگستان سوده بود، تیپا معلق خورده بود، زانوانش لق شده بود، و با تن و روح خرد و خمیر شده، به تقدیر روزگار تن سپرده بود.

انبوهه رنج را به ابعاد تمامی رنجها تحمل كرده بود. حال تشنگی داشت تنش را می خشكاند. ولی فرید مقاومت می كرد. انگار می كرد كه دارد آزمون پس می دهد. انگار می نمود كه اگر لب به شكوه بگشاید، تمام روح و روانش می پوكد وهیچ و دود می شود.

ـ (نكند آن ناجوانمردان گجسته و پلید، فرناز را از من گرفته باشند. اگر پدرش نتواند رضایت آنان را جلب كند، آن وقت با عزیز چه خواهند كرد؟ دل آشوبی و تشویش من بیهوده نیست. ای كاش می توانستم خبری از استخر...)

زیر تف سوزان آفتاب، گره بر پیشانی ، بر افق خیره شده بود. انگار كه در بیكرانگی دشت تن شویه می كرد. رخ از افق بر گرفت و به لباسهای مندرس خویش نگریست و هیچ نگفت.

دلش به پیچ و تاب افتاده بود، ولی نمی خواست به همین زودی ها از پای در آید. سعی می كرد تراشه های مقاومت و ایمان را بر دل و جانش نشاند. بیقرار و برقرار چشم به آسمان دوخت. هرم گرما، آسمان را می مكید. آسمان، لخت و رها، پهنا گشوده بود. در پهنه آن جز سیاهی لاشخوری چند، چیزی به دیده نمی نشست.

چشمهای كم رمقش به سختی در چشمخانه رقصید. تا شد و روی زمین یله افتاد. در تالابی از درد مطلق فرو رفت. رنجی همه سویه جسمش را فرا گرفت.

نگاه بی فروغش را به فرود لاشخوری كشاند. می خواست فریاد بزند و پیك مرگی دردناك و زجرآلود را از خویش براند، ولی چیزی میان دهان و گلویش نشسته و راه سخن گفتن را بسته بود.

می خواست حركت كند و بجنبد، اما نمی توانست. پنداری تمام تنش سنگ شده و در عین سنگ شدگی احساس درد و رنج در چهار ستون بدنش رسوب كرده است.

چشمانش را به هم فشرد و گشود. روحش داشت از بدنش مفارقت می كرد. دیدگانش را به اطراف حركت داد. جز خاك و سنگلاخ چیز دیگری به دیده اش ننشست. همه جا خاك، و فرید بود كه تا گلوگاه به میهمانی خاك رفته بود.

در هر حركت جسم و جانش از درد می كاهید. چشمش را به جلو دوخت. همه جا خشكسار بود و خاك و تیغه های سوزان آفتاب بود و بارش هرم گرما. باید می پذیرفت كه وقت وداع جان از تن فرا رسیده است.

مژگان خشك شده و به گود نشسته اش را بر هم نهاد. صدای آسمانی فرناز از ورای زمان به گوشش می نشست.

ـ ( خوشا به حال دختری كه افسر طلایی همسری ِ چنین سروری را بر سر بگذارد! )

خنده كم رنگی بر لبان چروكیده و ترك خورده اش نقش بست.

هر لحظه بر تعداد لاشخورها افزوده می شد.